تا سپیده



دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Black Learn صدای رویاها مجله آفتاب دکتر غدد تیروئید دیابت ALALA ویروس کرونا کاپرا ، مزدا وانت ، کارا ، مزدا ۳۲۲ خرید فروش قیمت نمایندگی لوبای قرمز بلبلی گروه کسب و کار گیم اور دنـــیـــای یـــک انـــســان چـپ دســت